قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: همین که مُدام، شاه نقش زندگی بعضی ها را بازی می کند و اصلاً غروب خورشید سرش نمی شود! نمی داند که چشم ها هم باید به مرخصی بروند، مغزها هم.
همین که اطبا می گویند حضور مکررش، آلزایمر و دیابت و فشارخون و افسردگی را هم صدا می زند. همین که با دنیای دیازپام و میدازولام و اکسازپام، جیک تو جیک است.
بی خوابی را می گویم... دردِ غریبی که باتری اش همیشه شارژ و کلماتش در تاریکی پخش و پلاست... نمی گذارد معجونِ شیرین خواب را سر بکشی... رفاقت کنی با ناپدیدشدن... با خوابِ خوب... خواب آرام... عمیق... .
همین که به چراغ های خانه می گویی شب تان بخیر، دَر می زند! مُسکن های دُز بالا سرش نمی شود... شیرعسل با عصاره ی وانیل هم... توی مُخ نامرئی اش نمی رود، چشم هایی که ساعت ها باز مانده، گناه دارند... سوزش دارد کورشان می کند، در آستانه بیهوشی اند.
فقط می آید؛ خوشحال و غمگین و مضطرب و خسته هم سرش نمی شود... و وادارت می کند به داشتن چشم های باز... از بس سنگدل است این هیولا.
کاش مرئی بود تا می شد یقه اش را گرفت. موهایش را کشید و هزارها قرص بلعیده شده بی فایده را پاشید توی صورتش!
مثل کوهنوردی که قله را با زحمت و رنج صعود می کند، بی خوابها خودشان را تا فردا می کشانند، هر شب...
و کسی چه می داند که چیست درازای شب و روشنایی که خودش را برای یک نخوابیده، لوس می کند؟
و کسی چه می داند که چیست همنشینی با هیولایی که صبح هنگام، ردّپای آمدنش محو می شود و یک خط از این سفرنامه ثقیل را هرگز نمی شود با خوابدارها درمیان گذاشت!
نظر شما